یــﺎﺩﻣـﻪ ﯾﻪ ﺷﺐ ﺑﺭﺍﺵ ﻓﺮﺳتـﺎﺩﻡ : ﺩﻟـﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺗﻨﮔـ ﺷـﺪﻩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﻛﻤـﺘﺮ ﺑﻬﻢ ﻓﻜﺮ ﻛﻦ ﺗـﺎ ﺩﻟﺘﻨـﮕﻢ ﻧﺸﻲ ﺍﻭﻧـﺸﺐ ﺗﺎ ﺧﻮﺩ ﺻﺒــ ﮔﺮﻳﻪ ﻛـﺮﺩﻡ . . . . ﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﻲ ﻋﻼﻗﻪ ﺑﻮﺩﻧﺵ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ . . . ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺍﺻﻼً ﻧﻔﻬﻤﻴﺪ ﺩﻟﺘﻨﮕﯾﻢ ﺩﺳـﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﯾﺲ ! ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺑﻪ ﺟـﺎﻱ ﻛﻤـﺘﺮ" ﻫﻴـﭽﻮﻗـﺖ" ﺑﻬـﺶ ﻓـﻜــ ﻧﻤﻴﻜﺮﺩﻡ گذشــت... كم كم تنهايٓــم گذاشت... گفتم بي تو نميتــوانم و گفت:كار نشد ندارد هستند كساني كه جايم را پُــر كنــنـد... زمان زيــادي گذشتـه است و افراد زيـادي آمـدند و چند صباحی بودنـد و رفتنـد ... اما همچنان اوست تنهـا فرد محـبوب زندگيـٓم... نميدانم كجـاست كه بيايد و ببينـد كه كار نشُـد داشت و نشُد كه نشُد كه نشُد ... عادت عجيـبيست ديدن عكس هايت... بغض كردنم... ريختن اشك هايم... خيس شدن عكست... و شكستنم... اين ها فقط ذره اي از قبال نبودني بود كه به آسـاني انتخـابش كردي... به خيال آنكـه فراموش ميشوي... كجايي كه ببيني نشُد كه نشُد كه نشُد...
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: